آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

تبریک سال نو (((1394)))

بهار ثانیه ثانیه میرسد. و اینجا کیست که به اندازه تمام شکوفه های بهاری دوستت دارد خب منم دیگه  پیش پیش سال نو مبارک باشه... جمعه ما پرواز داریم واسه اهواز، شاید چند روزی مامی وقت نکنه بیاد نت... همه ی خاله ها و عموهای گلم و دوست دارم و سال خیلی خیلی قشنگی رو واسشون آرزو میکنم واسه ی همه ی نی نی های گل ؛ مثل خودمم سال خیلی خوبی رو از خدای مهربوووووووووووون میخوام واسه ی همه ی مامان و بابا های گلمون هم بهترین ها رو همراه با سلامتی آرزو میکنم می بوسمتون ...
27 اسفند 1393

تقویم سال 94 مـــــــن...

                                                                                                تقویم سال 94 ام آماده شد دیروز بعد از ظهری از دفتر هونام با مامی تماس گرفتن که بیا و تقویم آتریسایی رو ببین و نظر نهایی رو بده تا بره واسه چاپ مامی هم رفت و منم موندم پیش خاله مریم و فاطمه تا زودی مامی بر گرده مامی جونم اومد و خوشحال بود که آماده شد بالاخره این هم...
21 اسفند 1393
4355 10 31 ادامه مطلب

امروز رفتم بیرون، بعد از چند روز مریض بودم... بادکنکم رو خودم انتخاب کردم...

امروز بعد از چند روز که تب داشتم و هوا هم خیلی خیلی سرد شده بود، با مامی جونم رفتیم بیرون... مامی میخواست واسه تقویمم بره سر بزنه ببینه عمویی چیکار کرده، که اصلا هیچ کاری نکرده بود و قول داد تا بعد از ظهری طرحش رو آماده کنه تا مامی Ok بده، بره واسه چاپ چند روزی هست که خیلی بامزه میگم بریم مغاااازه ... مامی میگه کجا منم میگم بریم مغاااازه... صبح هم وقتی بیرون بودیم، همش میگفتم بریم مغاااازه عمو..... یهویی چند تا بادکنک دیدم و فوری از مامی خواستم که واسم بخره مامی هم گفت که هر کدوم رو خودت دوست داری بردار منم این بادکنک خوشگله رو برداشتم و دستم گرفتم و کلی باهاش پز دادم و به هیشکی هم نمیدادم... همینجور که راه می رفتیم ماه...
20 اسفند 1393

آتریسا جون تب کرده...

دیشب قبل از خواب، بابایی جونم به مامی گفتش که آتریسایی خیلی داغه!!! مامی هم فوری تب سنج رو آورد و دید که 38/8 رو نشون میده فوری استامینوفن خوردم و بعد رفتیم تا لالا کنم مامی جونم که دیروز یه کوچولو بهتر شده بود کلی غصه ش گرفت که واااااااااااای آخه چرا باز آتریسایی تب کرده؟؟؟ مامی از روز 5شنبه مریض شد و همش لرز داشت، تا روز شنبه هم اصلا خوب نشد تا اینکه رفت دکتر و با کلی آمپول و دارو و سرم واسه اینکه فشارش هم خیلی افتاده بود پایین یه کوچولو از دیروز بهتر شده بود... مامی همش میگه آخه چی شده یعنی از من گرفته؟؟؟ نکنه پریروز که مهد رفت، از کسی گرفته، آخه پریروز وقتی مامی میخواست سرمش رو بزنه، اول منو به مهد برد تا اینکه...
18 اسفند 1393

یکی از جدیدترین کارهام...

چند روزی هست که حول و حوش ساعت 12 با آرتینی میریم پارک نزدیک خونه کلی با هم و با نی نی های تو پارک با هم بازی میکنیم دیروز وقتی داشتیم دنبال همدیگه بدو بدو می کردیم، یهویی آرتینی افتاد و منم افتادم ( البته پارکت بود و چیز خاصی نشد ) یه کوچولو گریه کردم و بعد عمه بغلم کرد و آرتینی هم اومد و زمین رو بد کرد و آروم شدم خب اومدیم خونه و وقت ناهارم بود، نشستم رو صندلی که یهویی صدای در شنیدم و فوری گفتم بابا؛ از مامی خواستم بذاردم پایین، رفتم پیش بابا و اول دست دادم و گفتم تلام... بعدش هم گفتم بابا، درد... درد... آرتین... آرتین و با انگشتهام هم پیشونیم رو نشون میدادم وااااااااااای مامی چقدر خندید  واسه بابایی تعریف کرد که چی ش...
14 اسفند 1393

مدل جدید نشستن من روی صندلی خودم... همین امروز!!!

هفته ای که گذشت یه کوچولو مریض بودم، یه تب خفیف و بی حوصله بودم آخر هفته هم مامان بزرگ بابایی و عمویی با خانمش و کوچولوهای گلش از سفر حج برگشتن و روز پنج شنبه رفتیم واسه پیشواز و بعدش هم رفتیم تالار واسه صرف ناهار... خیلی خوش گذشت کلی نی نی ناز اونجا بودن و منم باهاشون بازی کردم و کلی کیف کردم ساعت 3 بود که اومدیم خونه تا یه کوچولو بخوابم و بعد با مامی بریم خونه عمویی، وقتی بیدار شدم مامی جونم فوری بابایی رو صدا زد و گفتش که ببین آتریسایی چی شده؟؟؟ لکه های قرمزی روی صورتم و شکمم و کمرم و باسن کوچولوم زده بود فوری رفتیم دکتر و وقتی معاینه شدم، به مامی و بابایی جونم گفتش که نگران نباشین، کهیر زده، یه شربت هیدروکسی ...
11 اسفند 1393

22 مـــاهـــه شدم

امروز من مــــــــــاهـــــــه شدم وااای مامی جونم همین که اومد این پست رو بذاره، یهویی نتمون قطع شد تا اینکه امروز مامی رفت و یه کوچولو حجم خرید و نتمون وصل شد............... این هفته هوا خیلی سرد شد و منم یه کوچولو مریض شدم، سرما خوردم تب کردم، هنوز هم خوب خوب نشدم... البته بابایی جونم که یه 10 روزی هست سرما خورده و همین که میخواد خوب شه باز دوباره میخوره  از دیروز هم که باز مامی جونم سرما خورد و الان ما یه خانواده ی سه نفره ی سرماخورده ایم از دیروز یاد گرفتم که اسم نی نی های عمه هام رو بگم، آرتین و پدی و پرهام... امروز هم یاد گرفتم بگم زهرا، عمه زهرا ..................... ...
4 اسفند 1393

اولین کلمه هایی که یاد گرفتم بخونم... بابا... مامان ... مامی... و شیطونی امروز من

از دیشب یاد گرفتم بخونم... دیشب مامی جونم کلمه ی بابا رو روی کاغذ نوشت و بعد نشونم داد و گفت چی نوشته؟ خودش جواب داد که بابا... دفعه ی دوم که مامی از من پرسید فوری جواب دادم و گفتم بابا... دو تا کلمه ی دیگه رو هم یاد گرفتم، مامان و مامی... امروز صبح هم وقتی از خواب پاشدم مامی جونم باز نشونم داد و من هر سه کلمه رو درست گفتم... بعد مامی گلم کلی واسم ذوق کرد و خدا رو شکر کرد و از بابایی جونم خواست که اون از من بپرسه و باز هم درست جواب دادم... ((( الان دارم نشون میدم و میگم بابا ))) امروز جمعه ست و بابایی گلم خونه ست و منم مثل همیشه ذوق دارم که بابایی جونم امروز همش با منه.......
1 اسفند 1393
1